در شانزدهم اردیبهشت متولد شدم، یعنی امروز، که انگار همین دیروز بود و دیروز یعنی چهل‌ونه سال پیش. از میان چهل‌ونه سالروزی که پشت سر گذاشته‌ام فقط سه‌تایش به یادم مانده، یکی جشن تولد سیزده سالگی که برای اولین- و آخرین- بار دوستان هم‌کلاسی را به مهمانی دعوت کردم و چون هوا بارانی شد هیچ‌کس نیامد... دومی جشن هجده سالگی که همیشه منتظر رسیدنش بودم و برای من در حکم ابلاغ مجوز ورود به جمع بزرگ‌ترها و بالغین بود و در فردای آن برای اولین بار بدون حضور "ولی" به شعبه‌ی بانک عمران رفتم و تمامی موجودی اندک حسابم را بیرون کشیدم... و بعد همین امروز که وارد آخرین سال از پنجمین دهه‌ی زندگی شدم و البته مطمئن نیستم که سال آینده بتوانم امروز را هم به خاطر بیاورم... الباقی را به یاد نمی‌آورم و فقط به استناد شناسنامه، که سندی است رسمی و غیرقابل انکار، مطمئنم وجود داشته‌اند. نه این‌که گمان کنید کسی به یاد من نبوده یا کیک و هدیه‌ تولدی نگرفته‌ام، اتفاقاً هر سال هدیه گرفته‌ام و عکس‌هایی در تأیید این مدعا وجود دارد اما وقتی به آن‌ها نگاه می‌کنم خاطره‌ای زنده نمی‌شود فقط سندی است بر رخ دادن اتفاقی، مثل همان شناسنامه‌ی کذایی.

چند روزی است که زیر آوار تبریکات دوستان مجازی در دنیای مجازی هستم... دوست‌تر می‌داشتم که از همه یک به یک تشکر کنم...

از همه‌تان تشکر می‌کنم و خوش‌حالم که به یاد من بودید و ای‌کاش در سیزده سالگی شما را به جای هم‌کلاسی‌ها به جشن تولد دعوت کرده بودم...