پایان

خاطرات انسان زایش یا مرگ ؟


خبر آورده‌اند که نبودنم را بارداری! چون قلنجی مزمن! دست به کمر گرفته‌ای و قلم شکسته‌ای!


اقلن گوشی را بردار و به این خبرآور احمق تر از من بگو که بانوی قلم‌شهر باردار یک ‌خاطره است.


بگو که خاطرات تومور می‌شوند در دل‌و‌اندرون بگوبگو که سهمی جز درد نبرده ام که باقی بماند.


انگار قلمت در حلقوم من شکسته‌آرزو  و  تو! آه، مرا چه سنگین بارداری...

نترس... نه ماه و اندی بعد... تو از کودک مرده‌ات فارغ میشوی...


تنها یادت باشد خاطراتت را نَشُسته دفن کن.

برای ندای آزادی

سلام ندا جان


خوبی؟ از آسمونها چه خبر؟ از اون بالا  ماها چه شکلی هستیم ؟ هان؟


کی؟ من؟ شکل زالو ام؟ تو لجن و کثافت وول میزنم؟


راستی از خیابون کارگر تا عرش نیلوفری با چی رفتی؟ ناقلا دربست گرفتیا...


کاش می شد تویی که انقدر از زندگی سرشاری بمونی و یه زالویی مثل من که نه عرضه‌ی زندگی داره نه خودکشی برم...


میبینی؟ تو اونجا سر همون چهار راه تو شنبه‌ی سیاه پر زدی و رفتی


و من بی‌عرضه کلی که خودم و راضی میکنم و ترسهام و میزارم کنار که عکست و بزارم تو این صفحه‌ی لعنتی تازه به خودم میگم یهو یکی مشکل قلبی داره میبینه ناقص میشه...


میبینی چقدر زنده موندن فرق داره با زندگی کردن ؟


آخ که چشمات چقدر از یاد نرفتنیه دختر...


هی بخند...


--------------------------------------------------------------------------------------

از طرف خودم و خواننده های این صفحه به داغداران ایشان تسلیت

و به خودم و زنده موندن بیهوده ام لعنت

می فرستم

--------------------------------------------------------------------------------------

نمی دونم این شب لعنتی رو خونواده ات چجوری صبح می‌کنن ... خدا کمکشون کنه

خدا کنه فیلم و نبینن... وااااااااای‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی

--------------------------------------------------------------------------------------

اگه مشکل روحی و قلبی دارین باز نکنین --- آخرین نگاه ندا

باز هم کتیبه...


فتاده تخته سنگ آنسوی تر، انگار کوهی بود و ما اینسو نشسته خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای و با زنجیر

اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی به سویش می توانستی خزیدن،

لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر

ندانستیم ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان و یا آوایی از جایی

کجا ؟ هرگز نپرسیدیم

چنین می گفت: فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری بر او رازی نوشته است،

هرکس طاق هر کس جفت چنین می گفت چندین بار صدا،

و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت و ما چیزی نمی گفتیم

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی گروهی شک و پرسش ایستاده بود

و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی و حتی در نگه مان نیز خاموشی

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

شبی که لعنت از مهتاب می بارید و پاهامان ورم می کرد و می خارید

یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ،

لعنت کرد گوشش را و نالان گفت :‌ باید رفت

و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز باید رفت

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت ، آنگه خواند کسی راز مرا داند که از اینرو به آنرویم بگرداند

و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگربار

هلا ، یک ... دو ... سه ....دیگر بار عرقریزان ، عزا ، دشنام،

گاهی گریه هم کردیم  هلا ، یک ، دو ، سه ،

زینسان بارها بسیار چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی و ما با آشناتر لذتی ،

هم خسته هم خوشحال

زشوق و شور مالامال

یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند و ما بی تاب

لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم

و ساکت ماند نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری،

ما خروشیدیم بخوان !‌ او همچنان خاموش

برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می کرد

پس از لختی در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد فرود آمد

گرفتیمش که پنداری که می افتاد نشاندیمش بدست ما و دست خویش لعنت کرد

چه خواندی، هان ؟

مکید آب دهانش را و گفت آرام نوشته بود همان

کسی راز مرا داند که از اینرو به آنرویم بگرداند

نشستیم و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم و شب شط علیلی بود

                                                                                              (مهدی اخوان ثالث)

-------------------------------------------------------------------------------------

من و این کتیبه انگار به هم زنجیریم هر چند سالی که می گذره باز میرسیم به هم...

...........................................................

از خونده ها و نخونده ها و از خودم بابت تکرارش عذر می خوام و یا بابت غلط غلوطش متن دم دستم نبود...

نظر شما بعد از تایید نمایش داده خواهد شد!


عرض شود کههههههههه

ما اینجا پیغام خصوصی که نداریم

دیدم این سعید کوچولو از وقتی برگشته هی غر میزنه که کامنت خصوصی نداری وگرنه چنین و چنان می گفتم برات درد دل و روده درد میگرفتم برات 

خلاصه کردیمش (نظر شما بعد از تایید فلان و بیسار)

اما اولین منتقد این داداش قر و قاطی ی ما شد که اصلن یادش رفت چی خواسته بود

مام امروز برگشتیم سر سابیدن کشک خودمون

همین

فریدا


(همه چیز سخت تر از اونیه که فکرش و میکنی)*


باز هم برای نمی‌دونم چندمین بارفیلم رو دیدم...


و باز هم فریدا من و با خودش برد


انگار! به جوانیم به آرزوهام به ایده آل هام به دردهام و زخم هام


باز هم یاد خودم و زندگیم و زندگیمون...


باهاش مرور کردم مرور شدم مرور...


تلخ‌تر نا‌امیدتر شادتر و شاید امیدوارتر!


آه فریدا فریدا فریدا...


و در آخر باهاش دفن شدم .


دفن؟ نه این. آن همه آرزو و جوانی و جوشش.آن همه بود که در زیر خروارها خاک خوابیده...


(جسدم رو بسوزونید به اندازه‌ی کافی تو عمرم دراز کشیده بودم)*

--------------------------------------------------------------------------------

پ.ن:فیلم رو اگه ندیدید که حتمن ببینید. اگرم دیدین که منم تو حالتون شریک کنید...

-----------------------------------------------------------------------------------

* = نقل از فیلم


گردون گمان نداشت به این سخت جانیم


دیشب که از بی خوابی ی دو شبه بیهوش بودم کسی از آن دورهای فاصله تماس گرفته بود و من‌ خواب زده مثل همیشه غرق صدایی که از معدود دوستان این عمر چرک می‌دانم ش...


میگفت: صدات داغونه! من و بگو اومده بودم که حال خرابم و به تو بگم!

میگفت: یا مستی یا رسیدی به ته ته ته‌اش... صدات خالی‌ی خالی‌ی!

میگفت: خدا بدترین امتحانی که از آدمها میکنه دادن نا امیدی‌ی!

میگفت: چته لعنتی چرا بریدی از تو بعیده! اما چرا انقدر آرومی تو؟


او میگفت و خیال میکرد چیزی رو قایم کردم و می کنم...

سختی‌ی روبرو شدن با آدمی که از صدات میفهمه چته و تو هرچی هم منکر بشی بی‌فایده‌اس...

انقدر گفت تا واسه‌ش شعر خوندم از شهریار...

ودر آخر که برو بخواب!

وخواب که دوباره رفت و من شب سوم هم نخوابیدم!  که هنوزچیزی صدایی نفسی هست که هیچ واجبی در محضرش عددی نیست که چون شوق تو در میان است من کیستم؟

تو فکر حرفاش بودم که خوردم به یک نقل قول از هبوط شریعتی...

: نومیدی هنگامی‌که به مطلق می‌رسد یقینی زلال و آرامش‌بخش می‌شود. چه قدرت و غنایی‌است در ناگهان هیچ نداشتن!

------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن:...




سحرم دولت بیدار...




حال‌ـ خوب مثل یک گل سرخ کوچیک می‌مونه

که باید تو حوادث و طوفان و هزار مصیبت دیگه مواضب‌ش باشی

حالا به جای اینکه بشینی بهت‌زده من و نیگا کنی پاشو تمرین باغبونی‌کن تنبل!


انگار هنوز کسی آنجاست


سکوت سحر


بستری خسته از درد شبانه


و تب،
         که آرام آرام از من عبور می‌کند


صدای اذان می‌آید


نسیمی مبهم ازخاطره‌ای جاری‌،
                                             مرا به خواب ایوان تو می‌کشد


به آرامش حضور تو  و  رخوت یقین در من


آه... که چقدر! دلم ایمان می خواهد...

---------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن:  پساپیش پشت ویرایش  !

(وقتی می خوای بگی برگشت به همون ویرایش نشدهه چی باید بگی ؟ )

عبور از آینه


سالهامثال کاسه آبی بودم آینه وار. هرچه بر من سایه می انداخت همان می شدم.

کودکی بود و طوطی وار زندگی ی شکرک زده .

هر چه بود دیگران خود را درون من می دیدند . . .  

----------------------------------------------------------------------------

از آن هنگام که در آینه نگریستم کشفی بزرگ کردم. خود را دیدم! 

پس سالها درون آینه، دست در آغوش تنهایی.

یله داده بر ایوان قلعه ی تنهایی.

چه ساده و شیرین با تنهایی... گذشت.

----------------------------------------------------------------------------------------

و باز! یافتنی... دیگران نیز توانند چو من آینه شدن!

اما برای چون منی گرم عادت تنهایی، چیزی نبود مگر آنکه در آینه شان ردی از خویش بجویم .

------------------------------------------------------------------------------------------

آه... که نمیدانم چه آیینه ای درون تو بود که مرا کامل تر از همیشه نشان میداد !!!

پس عاشق نقش پر ابهت خود شدم که در آیینه ی تو می دیدم.

شاید تو هم به همین گرفتار آمدی ؟

و شاید به همین دلیل است که جدا شدن از تو، شدگرفتاری!

حالا من تصویر تنهای خویش در آیینه را دوست ندارم.
حالا من، تصویرم  را تنها در آینه ای می پسندم که مرا جلوه ی دیگر بخشد.

حالا دیگر برای تنهایی ولعی ندارم ... حالا ...

------------------------------------------------------------------------------------------

حالا در فکرم که اگر...

اگر بتوانم درون آیینه ی خویش بنگرم، چه خواهم دید ؟ چه خواهد شد ؟

آیا توانش را دارم؟ من که تا کنون خود را درون خویشتن ندیده ام ؟؟؟

عبور از آیینه ی تو تا آیینه ی خویش؟

آیا این هم مرحله ای ست؟

هرچه هست، آنرا حس می کنم.

اینبار قبل از اتفاق افتادنش... آنرا حس می کنم... نزدیک است ... نزدیک .

-------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: این رو  یه ماهی هست جلو چشمم نگه داشتم . با کمی اصلاح حالا شده این!

هر چه هست. به هیچ وجه متنی ادبی نیست . شاید سفرنامه ای باشد ...

با سپاس از میم . برای گرفتن غلط غلوط هاممم !


مرا بس


مرا پیاله بارانی از خنکای چشمه ی گریز پای آن نارون بس

همان تک درخت نزدیک سه تیغ ...

یادت میاید همیشه تنها که میرفتیم

آنقدر پای شرشر زلال جویبار های دست درگردن هم

                                   غرق میشدیم که غروب می شد ...


انگار این سری که به زانو نهادی خرقه تهی کرده و این روح اگر وزنی دارد

همان یک پر کبکی است که روی  گودگودالهای این جویباران عاشق به خواب رفته ...

یادت که می آید ؟ هی بخند ...


اما آن روز ...

       درست بعد از همان روز بود ، آن روز شکسته  ، آن ساعت خسته ،  همان ...

دیگرمرا تنها به کوه رها نکردی

همیشه مهمان میاوردی تا اگر پای رفتن منم ، زخم سرازیر شدن او باشد ...


دیگر انقدر مرا نبردی که پشت کوه دوتا شد از سیلبند و سیم و سیمان


حالا  دیگر میان پیچ و خم خاطراتمان پر از اسفالت و برج و پارکینگ ماشین شده ...


 حالا که پای رفتنم نیست

 حالا که  در زانوانم آرتروز لانه کرده

 همین حالا که هوس باران به جانم زده ...

        همین حالا پیاله ای از چشمه ی بارانی آن نارون تنها مرا بس ...   


------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن :


روح تکانی در آب

یک نفس

             سهم بودنم  تنها یک نفس... هاااااا


مثل همین ماهی که انگار سر از آب در آورده برای یک نفس هااااااااااا


و این منم

                   سراب خاطره ای

                                                شبح  بودنی 

                                                                         درون پیرهنم  


آن روز در آغوشم چون ماهی به خاک افتاده پل پل میزدی... وه که چه ساده مردنی پدرم


مرا آینه ای باید، تا بنگرم که چیستم!


ماهیکی بودم که ماهیتم عوض شده! من هوا می خواهم ... هاااااااااااااااا


پ.ن: بی خوابی... گزگز دست و پا و مغز و چشم و روح!


به هذیان گویی ام خوش آمدید...

مجسمه ی سنگی


دیریست تنها زوزه ی طوفانی مهیب در رگانم جاریست ...

در من خلاءیی جاریست .

من چنینم گویی مسافری که سالهاست از قطار زندگی پیاده شده ،

سالهاست که تنها تماشاچی ی این سکو منم ،

گاهی که میان مردم قدم میزنم حیرت میکنم از این همه هیاهو !


انگار همه به شتاب ، کاری ، جایی ، چیزی ،

وادارشان میکند به رفتن به رسیدن به ...

آه این چیست این !!! این که در درون من نیست ،

این  که این همه آدم را به دنبالش میکشاند این ...

آری ، همین چیزی که نیست ، که جایش خالیست ، که ..


تو اما ...

عشق من بیقرارم تو اما / من تو را دوست دارم تو اما

من فراموشی خاطراتم / احتمالا غبارم تو اما

برگ زردم بله... می پذیرم / پوچ و بی اعتبارم تو اما

چهره ای درد ناک از تبسم / خنده ای مستعارم تو اما

بی پناهم سپر هم ندارم / چشم اسفندیارم تو اما

قلعه ماسه ای روی ساحل / سخت ناپایدارم تو اما

آخرین سرفه یک مسافر / سوت سرد قطارم تو اما

ابر در ابر در ابر در ابر / در خودم سوگوارم تو اما

من تو را دوست دارم عزیزم / جز تو چیزی ندارم تو اما

(محمد رمضانی فرخانی)



پس چون کسی درنیابی دست در قفای خویش نه و خوش می رو...

شنیده بودم دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن! اما ندیده بودم .

وقتی که در هیچ شعر و قافیه ی سوگمندی ! وصف حالی پیدا نمی کنی .
وقتی داغ آلاله و فراغ هر از جان شیرینتری واست درد مسخره ای بیش نیست . وقتی ...

حالا که نفس چون آذرخشی موهوم از درونت نشخوار کنان بیرون می جهد . حالا حالا... آری ای استاد نقاش حالا بگو آذرخش چه شکل است ؟ ... حالا بگو درد چه رنگ است واین بغض ویرانگر را به چه خط و خال بیارایمش ؟؟؟ ...