مجسمه ی سنگی


دیریست تنها زوزه ی طوفانی مهیب در رگانم جاریست ...

در من خلاءیی جاریست .

من چنینم گویی مسافری که سالهاست از قطار زندگی پیاده شده ،

سالهاست که تنها تماشاچی ی این سکو منم ،

گاهی که میان مردم قدم میزنم حیرت میکنم از این همه هیاهو !


انگار همه به شتاب ، کاری ، جایی ، چیزی ،

وادارشان میکند به رفتن به رسیدن به ...

آه این چیست این !!! این که در درون من نیست ،

این  که این همه آدم را به دنبالش میکشاند این ...

آری ، همین چیزی که نیست ، که جایش خالیست ، که ..