مرا بس


مرا پیاله بارانی از خنکای چشمه ی گریز پای آن نارون بس

همان تک درخت نزدیک سه تیغ ...

یادت میاید همیشه تنها که میرفتیم

آنقدر پای شرشر زلال جویبار های دست درگردن هم

                                   غرق میشدیم که غروب می شد ...


انگار این سری که به زانو نهادی خرقه تهی کرده و این روح اگر وزنی دارد

همان یک پر کبکی است که روی  گودگودالهای این جویباران عاشق به خواب رفته ...

یادت که می آید ؟ هی بخند ...


اما آن روز ...

       درست بعد از همان روز بود ، آن روز شکسته  ، آن ساعت خسته ،  همان ...

دیگرمرا تنها به کوه رها نکردی

همیشه مهمان میاوردی تا اگر پای رفتن منم ، زخم سرازیر شدن او باشد ...


دیگر انقدر مرا نبردی که پشت کوه دوتا شد از سیلبند و سیم و سیمان


حالا  دیگر میان پیچ و خم خاطراتمان پر از اسفالت و برج و پارکینگ ماشین شده ...


 حالا که پای رفتنم نیست

 حالا که  در زانوانم آرتروز لانه کرده

 همین حالا که هوس باران به جانم زده ...

        همین حالا پیاله ای از چشمه ی بارانی آن نارون تنها مرا بس ...   


------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن :