عبور از آینه


سالهامثال کاسه آبی بودم آینه وار. هرچه بر من سایه می انداخت همان می شدم.

کودکی بود و طوطی وار زندگی ی شکرک زده .

هر چه بود دیگران خود را درون من می دیدند . . .  

----------------------------------------------------------------------------

از آن هنگام که در آینه نگریستم کشفی بزرگ کردم. خود را دیدم! 

پس سالها درون آینه، دست در آغوش تنهایی.

یله داده بر ایوان قلعه ی تنهایی.

چه ساده و شیرین با تنهایی... گذشت.

----------------------------------------------------------------------------------------

و باز! یافتنی... دیگران نیز توانند چو من آینه شدن!

اما برای چون منی گرم عادت تنهایی، چیزی نبود مگر آنکه در آینه شان ردی از خویش بجویم .

------------------------------------------------------------------------------------------

آه... که نمیدانم چه آیینه ای درون تو بود که مرا کامل تر از همیشه نشان میداد !!!

پس عاشق نقش پر ابهت خود شدم که در آیینه ی تو می دیدم.

شاید تو هم به همین گرفتار آمدی ؟

و شاید به همین دلیل است که جدا شدن از تو، شدگرفتاری!

حالا من تصویر تنهای خویش در آیینه را دوست ندارم.
حالا من، تصویرم  را تنها در آینه ای می پسندم که مرا جلوه ی دیگر بخشد.

حالا دیگر برای تنهایی ولعی ندارم ... حالا ...

------------------------------------------------------------------------------------------

حالا در فکرم که اگر...

اگر بتوانم درون آیینه ی خویش بنگرم، چه خواهم دید ؟ چه خواهد شد ؟

آیا توانش را دارم؟ من که تا کنون خود را درون خویشتن ندیده ام ؟؟؟

عبور از آیینه ی تو تا آیینه ی خویش؟

آیا این هم مرحله ای ست؟

هرچه هست، آنرا حس می کنم.

اینبار قبل از اتفاق افتادنش... آنرا حس می کنم... نزدیک است ... نزدیک .

-------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: این رو  یه ماهی هست جلو چشمم نگه داشتم . با کمی اصلاح حالا شده این!

هر چه هست. به هیچ وجه متنی ادبی نیست . شاید سفرنامه ای باشد ...

با سپاس از میم . برای گرفتن غلط غلوط هاممم !