برای ندای آزادی

سلام ندا جان


خوبی؟ از آسمونها چه خبر؟ از اون بالا  ماها چه شکلی هستیم ؟ هان؟


کی؟ من؟ شکل زالو ام؟ تو لجن و کثافت وول میزنم؟


راستی از خیابون کارگر تا عرش نیلوفری با چی رفتی؟ ناقلا دربست گرفتیا...


کاش می شد تویی که انقدر از زندگی سرشاری بمونی و یه زالویی مثل من که نه عرضه‌ی زندگی داره نه خودکشی برم...


میبینی؟ تو اونجا سر همون چهار راه تو شنبه‌ی سیاه پر زدی و رفتی


و من بی‌عرضه کلی که خودم و راضی میکنم و ترسهام و میزارم کنار که عکست و بزارم تو این صفحه‌ی لعنتی تازه به خودم میگم یهو یکی مشکل قلبی داره میبینه ناقص میشه...


میبینی چقدر زنده موندن فرق داره با زندگی کردن ؟


آخ که چشمات چقدر از یاد نرفتنیه دختر...


هی بخند...


--------------------------------------------------------------------------------------

از طرف خودم و خواننده های این صفحه به داغداران ایشان تسلیت

و به خودم و زنده موندن بیهوده ام لعنت

می فرستم

--------------------------------------------------------------------------------------

نمی دونم این شب لعنتی رو خونواده ات چجوری صبح می‌کنن ... خدا کمکشون کنه

خدا کنه فیلم و نبینن... وااااااااای‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی

--------------------------------------------------------------------------------------

اگه مشکل روحی و قلبی دارین باز نکنین --- آخرین نگاه ندا

باز هم کتیبه...


فتاده تخته سنگ آنسوی تر، انگار کوهی بود و ما اینسو نشسته خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای و با زنجیر

اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی به سویش می توانستی خزیدن،

لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر

ندانستیم ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان و یا آوایی از جایی

کجا ؟ هرگز نپرسیدیم

چنین می گفت: فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری بر او رازی نوشته است،

هرکس طاق هر کس جفت چنین می گفت چندین بار صدا،

و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت و ما چیزی نمی گفتیم

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی گروهی شک و پرسش ایستاده بود

و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی و حتی در نگه مان نیز خاموشی

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

شبی که لعنت از مهتاب می بارید و پاهامان ورم می کرد و می خارید

یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ،

لعنت کرد گوشش را و نالان گفت :‌ باید رفت

و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز باید رفت

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت ، آنگه خواند کسی راز مرا داند که از اینرو به آنرویم بگرداند

و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگربار

هلا ، یک ... دو ... سه ....دیگر بار عرقریزان ، عزا ، دشنام،

گاهی گریه هم کردیم  هلا ، یک ، دو ، سه ،

زینسان بارها بسیار چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی و ما با آشناتر لذتی ،

هم خسته هم خوشحال

زشوق و شور مالامال

یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند و ما بی تاب

لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم

و ساکت ماند نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری،

ما خروشیدیم بخوان !‌ او همچنان خاموش

برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می کرد

پس از لختی در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد فرود آمد

گرفتیمش که پنداری که می افتاد نشاندیمش بدست ما و دست خویش لعنت کرد

چه خواندی، هان ؟

مکید آب دهانش را و گفت آرام نوشته بود همان

کسی راز مرا داند که از اینرو به آنرویم بگرداند

نشستیم و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم و شب شط علیلی بود

                                                                                              (مهدی اخوان ثالث)

-------------------------------------------------------------------------------------

من و این کتیبه انگار به هم زنجیریم هر چند سالی که می گذره باز میرسیم به هم...

...........................................................

از خونده ها و نخونده ها و از خودم بابت تکرارش عذر می خوام و یا بابت غلط غلوطش متن دم دستم نبود...

نظر شما بعد از تایید نمایش داده خواهد شد!


عرض شود کههههههههه

ما اینجا پیغام خصوصی که نداریم

دیدم این سعید کوچولو از وقتی برگشته هی غر میزنه که کامنت خصوصی نداری وگرنه چنین و چنان می گفتم برات درد دل و روده درد میگرفتم برات 

خلاصه کردیمش (نظر شما بعد از تایید فلان و بیسار)

اما اولین منتقد این داداش قر و قاطی ی ما شد که اصلن یادش رفت چی خواسته بود

مام امروز برگشتیم سر سابیدن کشک خودمون

همین

فریدا


(همه چیز سخت تر از اونیه که فکرش و میکنی)*


باز هم برای نمی‌دونم چندمین بارفیلم رو دیدم...


و باز هم فریدا من و با خودش برد


انگار! به جوانیم به آرزوهام به ایده آل هام به دردهام و زخم هام


باز هم یاد خودم و زندگیم و زندگیمون...


باهاش مرور کردم مرور شدم مرور...


تلخ‌تر نا‌امیدتر شادتر و شاید امیدوارتر!


آه فریدا فریدا فریدا...


و در آخر باهاش دفن شدم .


دفن؟ نه این. آن همه آرزو و جوانی و جوشش.آن همه بود که در زیر خروارها خاک خوابیده...


(جسدم رو بسوزونید به اندازه‌ی کافی تو عمرم دراز کشیده بودم)*

--------------------------------------------------------------------------------

پ.ن:فیلم رو اگه ندیدید که حتمن ببینید. اگرم دیدین که منم تو حالتون شریک کنید...

-----------------------------------------------------------------------------------

* = نقل از فیلم