باز هم کتیبه...


فتاده تخته سنگ آنسوی تر، انگار کوهی بود و ما اینسو نشسته خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای و با زنجیر

اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی به سویش می توانستی خزیدن،

لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر

ندانستیم ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان و یا آوایی از جایی

کجا ؟ هرگز نپرسیدیم

چنین می گفت: فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری بر او رازی نوشته است،

هرکس طاق هر کس جفت چنین می گفت چندین بار صدا،

و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت و ما چیزی نمی گفتیم

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی گروهی شک و پرسش ایستاده بود

و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی و حتی در نگه مان نیز خاموشی

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

شبی که لعنت از مهتاب می بارید و پاهامان ورم می کرد و می خارید

یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ،

لعنت کرد گوشش را و نالان گفت :‌ باید رفت

و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز باید رفت

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت ، آنگه خواند کسی راز مرا داند که از اینرو به آنرویم بگرداند

و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگربار

هلا ، یک ... دو ... سه ....دیگر بار عرقریزان ، عزا ، دشنام،

گاهی گریه هم کردیم  هلا ، یک ، دو ، سه ،

زینسان بارها بسیار چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی و ما با آشناتر لذتی ،

هم خسته هم خوشحال

زشوق و شور مالامال

یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند و ما بی تاب

لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم

و ساکت ماند نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری،

ما خروشیدیم بخوان !‌ او همچنان خاموش

برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می کرد

پس از لختی در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد فرود آمد

گرفتیمش که پنداری که می افتاد نشاندیمش بدست ما و دست خویش لعنت کرد

چه خواندی، هان ؟

مکید آب دهانش را و گفت آرام نوشته بود همان

کسی راز مرا داند که از اینرو به آنرویم بگرداند

نشستیم و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم و شب شط علیلی بود

                                                                                              (مهدی اخوان ثالث)

-------------------------------------------------------------------------------------

من و این کتیبه انگار به هم زنجیریم هر چند سالی که می گذره باز میرسیم به هم...

...........................................................

از خونده ها و نخونده ها و از خودم بابت تکرارش عذر می خوام و یا بابت غلط غلوطش متن دم دستم نبود...